در اول دی ماه سال 57 فرزندی از خانواده ترک در تهران به دنیا آمد که سالها بعد به قول مقام معظم رهبری یکی از اولیای الهی شد. نامش را محرم گذاشتند. زیبا زیست و زیبا از این دنیا رفت. محرم اصالتاً از روستای ازنا، یکی از جاهایی که خیلی دوست داشت برای تفریح و مسافرت آنجا برود. میگفت: در دوران بچگی با پسر عموهایم و برادرانم آنجا خیلی خاطره دارم. محرم از کودکی عشق مناطق جنگی و جبهه و بسیج بود و بعدها پاسداری را شغل و پیشه خود انتخاب کرد و در یگان آموزش تخریب سپاه قدس مشغول به کار شد. فتنه سران کفر که در سوریه به راه افتاد محرم جزو اولین فرماندهانی بود که داوطلبانه راهی سوریه شد و جزو اولین کسانی قرار میگیرد که برای دفاع از حرم بانوی کربلا جانفشانی کرد تا به خیل شهدای کربلا بپیوند. همسر شهید امروز گذری عیدانه از زندگیاش برای رجانیوز داشته است.
***
خرداد سال 82 با محرم بر سر سفره عقد نشستیم و سال به پایان نرسیده بود در بهمن همان سال به زیر سقف مشترکمان رفتیم. خانواده ما و خانواده محرم هر دو در یک هیئت میرفتیم و مادر محرم من را در هیئت دید و پسندید. همیشه دوست داشتم همسر آیندهام با ایمان و صادق باشد. مسائل مالی و یا دیگر مسائل همیشه در حاشیه برای من بود. وقتی با محرم برای اولین مرتبه هم صحبت شدم از بسمالله که اول حرفهایش گفت تا آخر حرفهایش که تمام شد فهمیدم محرم همان کسی است که من در ذهنم دنبالش هستم. در بین صحبتهایمان اصلاً از مباحث مالی صحبت نکردیم. حجاب، ایمان و توکل به خدا و احترام به پدر و مادرشان در صدر صحبتهای محرم بود. محرم یک پاسدار و عاشق شغلش، آن شب هم از سیر تا پیاز سختیهای شغلش را برایم گفت. یک نظامی که دوست داشت همسر آیندهاش شرایط سخت شغلیاش را درک کند. شاید مجبور بود روزها و یا ماهها به دور از خانواده باشد و باید یک همسفری داشته باشد تا این شرایط و موقعیتها را درک کند. محرم یک مربی تخریب بود. همیشه گوش به فرمان فرمانده کل قوا بود تا اگر حکم جهاد صادر شد سریع حضور یابد و دین خود را ادا کند. حتی آن شب خواستگاری گفت احتمال دارد در این راه و این شغل به شهادت برسم. انگار شب اول آشنایی حرف دلش را به من زد. صداقت گفتار، ایمان، سادگی محرم باعث شد که من جواب مثبت را به او بدهم. آرمانهای محرم در زندگی مشترک آرزوهای من بود و دوست داشتم چنین کسی به عنوان همسر و بعد همرزم، همراه چنین کسی باشم.
همه اعیاد با حضور محرم پر رنگتر میشد، و با حضورش و بودنش دلگرمتر میشدم، عیدها از صبح زود بیدار میشد، بهترین کت و شلوارش را میپوشید و با ذوق و شوق میگفت: به خانه اقوام برویم، اگر عید غدیر بود شیرینی و شکلات میخرید و خانه همه سادات دوست و آشنا می رفتیم و از این کار بسیار لذت می برد، برای عید نوروز هم برنامهریزی میکرد. همیشه قبل از عید مراقب بود اگر خانواده نیازمندی را سراغ دارد حتماً برای عید به آنها کمک کند، وقتی از محل کار سبد کالا میگرفت، خانوادههای نیازمند را شناسایی میکرد و به من میگفت: بیا با هم برویم و هدیه بدهیم. قبل از رسیدن عید دغدغه خانهتکانی را داشت، و نگران من بود که دستتنها کاری نکنم. به من میگفت: تنهایی کار نکن، مخصوصاً وقتی به آشپزخانه رسیدی به من بگو مرخصی بگیرم، چند روز قبل از شهادتش از سوریه تماس گرفته بود گفت: «آخر سال نزدیک است وقتی برگشتم چند روزی خانه هستم با هم همهجا را تمیز میکنیم، تو خودت را اذیت نکن. امسال ایام عید می رویم سفر، هم شمال و از آن طرف هم مشهد. نظرت چیه؟» گفتم: «خیلی هم عالی». گفت: «پس دست به چیزی نزن تا بیایم». برای تحویل سال دوست داشت حتماً در خانه سفره هفتسین پهن کنیم. به من میگفت: دوست دارم همگی دور سفره بنشینیم، کمک میکرد و از هر چیزی که برای عید خرید کرده بودیم سر سفره میآورد، و اول همه تأکید روی قرآن داشت. مقداری پول لای قرآن میگذاشت و به من و فاطمه اول از همه عیدی میداد، قبل از تحویل سال قرآن میخواند و بعد قرآن را دست من میداد تا من هم بخوانم. بعد از سال تحویل تلفن را بر میداشت و به مادرش زنگ میزد و تبریک میگفت. به پدر و مادر من هم زنگ میزد، بعد شروع میکرد برنامهریزی که کجاها باید برویم. معمولاً اول خانه پدر ایشان، بعد هم خانه مادر من و سایر اقوام. تمام آن چند روزی که برای عید خانه بود را سعی میکرد به من و بچهها خوش بگذرد، مسافرت، تفریح، رستوران، و اگر مهمان منزل ما میآمد با گشادهرویی برخورد میکرد و حتی چند روز آنها را نگه میداشت.